نامه سیزدهم محمّد نوریزاد به خامنه ای
اینک روضه!
سلام به محضر رهبرگرامی حضرت آیت الله خامنه ای
بار دیگرمحرم سررسید و برای ما و شما که درنیمکره ی تاریکِ سرنوشتِ خویش گرفتار آمده ایم، فرصتی از تحرک و جولان پدید آورد. مگر این محرم، وگسیل منبریان مجیزگوی، وانطباق حسین و آل و راه او، با آل و راه ما، ورقِ سرنوشتِ ما بگرداند. ما و شما سخت به این محرم محتاجیم. آری سخت. چرا که هجوم تاریخیِ مردمان به مساجد و تکایا و حسینیه ها و خیابان ها، بیرقِ برقراری ما می افرازد وخشم ها را فرو می نشاند وحسرت ها را به حاشیه می راند. مردمی که از ظلم به ستوه آمده اند، چرا بجای آن که مشت ها و زنجیرها و قمه های بالا بُرده ی خود را برفرقِ ما فرود آرند، برسروسینه و فرق خود نکوبند؟ و برای این کوبشِ مستمر نیز بساطی از هیاهو نیارایند؟ مگر نه این که هراعتراض به خون می انجامد؟ چرا این خون، خونِ ما باشد؟ وچرا خونِ خود مردم نباشد؟
بله، این است نشانیِ غلطی که ما از کربلا و عاشورا به مردمانِ تاریخیِ خویش تحکم فرموده ایم. که چه؟ که آهای آدم های به تنگ آمده، اگر نسبت به فاجعه ای معترضید، واگر هویت ایمانی و اجتماعی تان به چارچرخِ ارابه های حاکمیت سپرده شده، واگر نفرت ها و کینه ها و انزجارها راه گلویتان را بسته، این شما و این کربلا. این شما و این شمر و حرمله. مظلومیت می خواهید؟ بفرمایید: مظلومیت حسین. شقاوت می خواهید؟ این هم شقاوت اشقیای صف بسته در برابر بانوان و کودکان حسین. ما حتی به زن یا مرد دردمندی که درجوارِ انفجار و عصیان و خروج است، اخم می کنیم که: خجالت بکش! مصیبت تو بیشتراست یا مصیبت حسین؟ گرفتاری تو بیشتر است یا گرفتاری زینب؟ به بچه های تو بیشتر ظلم شده یا به بچه های امام حسین؟ وچنان تنگنایی از شرمساری براو بار می کنیم تا همه ی خشم ها و نفرت ها و رنج ها و آسیب هایش را یکجا به دور اندازد و عقده های تلنبارش را واکند و تا می تواند برای امام حسین اشک بریزد و برسروسینه بکوبد و نفرت هایش را به دوردست های تاریخ، به سمت خانه ی خولی حواله کند.
رهبرگرامی،
این روزها، روز روضه های پرسوز است. روز جاری شدن اشک های گرم. و روز احاله ی خشم ها و نفرت ها به یک جای دور. اگر مشتاق شنودنِ یک روضه ی داغ و آتشین اید، نه برهمان صندلی همیشگی، ونه جلوی دوربین صداوسیما، که ناشناس برزمین خاک آلود یک محله ی پرت و یک روستای بی نشان فرو بنشینید تا من از حنجره ی ملتهب مردم برای شما روضه بخوانم. روضه ای که اگراز عهده ی خوانشِ آن برآیم، اشک چیست، خون خواهید گریست.
روضه ام را از جایی آغاز می کنم که معاویه از دنیا رفته است و یزید از امام حسین برای خلافتِ خویش بیعت می خواهد. وحسین، نه هرکسی است که تن به این مذلت آشکار بسپارد. پس خروج می کند. خروج، نه برای ستیز. که از مدینه. به کجا؟ به مکه. به جایی که حریم امنِ آن برهمگان محرز است. که یعنی: آهای مردم، آهای تاریخ، شاهد باشید که من و اهلم تأمین جانی نداریم. به جایی پناه می بریم که آزردنِ یک حشره در آن گناهی نابخشودنی است، چه برسد به ریختنِ خون یک انسان بی گناه.
امام حسین خروج کرد، نه به این دلیل که عمله ی حکومت مزاحم او بودند و نماز او را برنمی تافتند. ونه به این دلیل که چشم مردم به دیگری بود و به او نبود. بل به این دلیل که امام در همه ی ممالک اسلامی آن روزگار، یک منبرنداشت. همه ی درها به روی او بسته بود. و درستی راه پیامبر به غرقاب سلطنتِ خودکامگان انجامیده بود. این گونه بود که حسین منبر خود را به شانه گرفت و آن را در زمین کربلا بر زمین گذارد. تا شاید شنونده ای از راه برسد و سخن تاریخی او را شنود کند. گرچه جهلِ متراکم براو سنگ ببارد و دهانش را به ضرب نیزه و شمشیر بدوزد و اهلش را به اسیری بَرَد.
مردم ما نیز در سال های پیش از انقلاب، نه ازآن روی خروج کردند که آنان را آب و نان و روزنامه نبود. بل به این دلیل که هزار فامیل پهلوی عمده ی فرصت های محوری کشور را به پایه های تخت شاه بسته بودند و برای بقای همان تخت، مردمان معترض ما را به تخت می بستند و آنان را از هویت و استقلال تهی می کردند.
مردمان ما از رژیم پهلوی به رژیم اسلامی پناه آوردند. چرا که یک باور تاریخی به آنان می گفت: در هرکجا اگر احساس نا امنی با شماست، در رژیم اسلامی – بخاطر امتزاجِ غلیظ وعمیقش با خیرها و خوبی ها – جزامنیتِ محض با شما نخواهد بود. مردم بی پناه ما با گزینش ما، از نا امنی به امنیت، از سرسپردگی به استقلال، از نبود آزادی به آزادی، از حقارت به تکریم، از دزدی به پاکدستی، از بی هویتی به هویت، از بداخلاقی به اخلاق، وخلاصه از شیطان به خدا پناه آوردند. و صادقانه رشته های اختیار را به تمامی، آری به تمامی، به ما و شما سپردند.
مردم ما رژیم اسلامی را حریمی سرشار از امنیت فهم کرده بودند. که اگر در هرکجای این دنیا، نا بحق خون می ریزند و نا بحق حقی ومالی را جابجا می کنند، در رژیم اسلامی خونی نا بحق برزمین نخواهد ریخت و نابحق نیز حقی و مالی و فرصتی ضایع نخواهد شد. مردمان ما صمیمانه به پرچمی که امام خمینی و روحانیان خوش سابقه و خوش نامی چون مطهری و طالقانی و منتظری و بهشتی، از خدا و پیغمبر و اهل بیت بالا گرفته بودند و درهر فریادشان نیزعِطری از حکمت و درستی منتشر می شد، اعتماد کردند.
رأیِ” آری” به جمهوری اسلامی یعنی: ای مردم، شما اگرما را برگزینید، ما روحانیان و همراهانمان به شما نشان خواهیم داد انسان و انصاف و مهر یعنی چه! شما به ما رأی بدهید، تا ما به شما نشان بدهیم صیانت از حق مردم و خواست های بحق شان یعنی چه! واینگونه بود که روحانیان ما برمنبرهای تاریخی خود غریو می کردند: آهای ایرانیان، ما روحانیانی که لباس پیامبرو علی به تن داریم، نمی توانیم به چیزی غیراز حکمت ها و درستی های علی و اولاد علی روی بریم. ما را اگر انتخاب کنید ما بارانی از همه ی آن برکات آسمانی را برشما خواهیم بارید. ما آمده ایم تا انسانیت را بازتعریف کنیم. وآنچنان حق را ازانزوا به در آوریم که یک روستایی بی نشان از شوقِ یکسانیِ حقوقش با رهبرانِ سرشناسِ انقلاب پای بکوبد و دست افشانی کند.
مردمان ما که اساساً خوش باور و زود جوش اند، این بار نیزما و شما را باورکردند. مخصوصاً این سخن ما را که: درهیچ کجای تاریخ ایران، امضای یک روحانی پای یک سند استعماری ننشسته است. این مردم، آنقدر ساده و زود باور بودند که یکبار از خود نپرسیدند: امضا را کسی پای یک سند می نشاند که کاره ای باشد. روحانیان ما کجا کاره ای بوده اند که احتیاجی به امضای آنان بوده باشد؟ البته درادامه ی این نامه خواهم گفت: اکنون، آری اکنون، درپای کدام سند استعماری، امضای روحانیان ما ننشسته است؟!
امام حسین در مکه نیز در امان نبود. عده ای مأموریت یافته بودند که در خفا او را از پا درآورند. پس، با حاجیان بار بست و موقتاً در صحرای عرفات بارگشود. جمعی از کهنسالان و عالمان و بزرگان طوایف را گرد آورد و با آنان از تباهی ها سخن گفت. از این که: چه بودیم و چه شده ایم. به کجا می نگریستیم و به کجاها نزول کرده ایم. سخنرانی اش که پایان گرفت، به همگان خبرداد: من فردا حرکت می کنم. هرکه ازتباهی به تنگ آمده، و هرکس که خواهان نور است، با من همراه شود. پایان این خطابه از همان ابتدا روشن بود. مخاطبان او، آن همه راه را درنوردیده بودند تا “حاجی” شوند. نه آن که از نیمه راه مناسک، به سمت یک سرنوشت گنگ روانه شوند. امام از آن بزرگان و عالمان روی برگرداند و مثل همیشه به دامان خدا چنگ بُرد. وسخت گریست. و پایان کار خود را به خدا وانهاد. نامه های کوفیان اما راه او را به سمت کوفه کج کرد. از همه ی وسعت این کره ی خاکی، یک قطعه ی کوچک، یک زمین داغ، چشم به راه او بود: کربلا. جایی که از ملیون ها سال پیش به راهِ اوچشم داشت و برای کاروان کوچک او آغوش گشوده بود.
سرانجام وعده های ما و شما کارگر افتاد. و مردمی که با تردید به ریش ما و عبا و عمامه ی شما می نگریستند، کم کم مشتاق ما شدند. و باور کردند که از ریش ما ولباس متفاوت شما، وازهواداران سراسیمه وغصبناک این قیام همگانی، می توان انتظار لبخند و عاطفه و علم داشت. آنان با دو گوش خود از کلام امام و مطهری و همه ی ما، وعده های مفصلی از آزادی، و رواج پاکی، و غوغایی ازقشنگی های قانون شنیدند. ما آنقدر در جذب رأی مخالفان افراط کردیم که کمونیست های کشورمان نیز خود را در پس کرسیِ تدریسِ مارکسیسم تجسم کردند.
نامه های کوفیان نیزسراسروعده بود. که: اگربه سوی ما رو آری، ما تو را برخواهیم گزید و خاک قدمت را سرمه ی چشم خود خواهیم کرد. تو اگر به کوفه بیایی، برفرشی از دل های ما پا خواهی نهاد. درِ خانه های ما به شوق تو واگشوده است. جوانان وکودکان ما هرصبح به امید رویت جمال تو تا دروازه ی شهرمی روند و غروبگاه، مغموم و افسرده باز می آیند. بیا و مارا با نور آشنا کن. بیا وآزادیِ رفته را به میان ما بازآور. بیا و ما را با پاکی و پاکدستی بیامیز.
ایرانیان نیز با هزار حسرت و شوق به روی ما آغوش گشودند و ما را درشاه نشینِ دلِ خویش جای دادند و با انتخاب ما، همه ی مقدرات کشور را به ما سپردند. تا ما به نمایندگی از آنان، انسانیت را باز تعریف کنیم و به جهانِ چشم به راه، نشان بدهیم: دراین سوی کره ی زمین، آسمان آنقدر پایین آمده که مردم می توانند با دست های خود ستاره ها را لمس کنند و به صورت خودِ خورشید دست بکشند.
وما اما، همین که براسب مراد جا گرفتیم، بی خیالِ پیادگان و از پا درآمدگان، مهمیز زدیم و روی به تاخت بردیم. ناگهان از انبان دارایی های خود، یکی از شاگردان و مجاورانِ خود را برکشیدیم و سرورویش را آراستیم و خنجر و کُلتی به کمرش بستیم و مسلسلی حمایلش کردیم و به جان جامعه اش درانداختیم. و او، با همان خنجر و کلت و مسلسل، شروع کرد به باز تعریف انسانیت. اگر در زمان شاه، تکلیف مقصران و خطاکاران از یک دادگاه نیم بند بدرمی آمد، همو به مردم بهت زده ی ایران و جهان نشان داد که می شود بدون محاکمه ووکیل وبدون اعتنا به همان وعده های آسمانی، هربنی بشری را سینه ی دیوار نهاد و به شکمش خنجر فرو کرد و به سینه اش رگبار بست.
روانه کردن جلادی چون خلخالی به جان جامعه، تجلی میزان فهم ما از آسمان خدا بود. و معنای دیگر وعده ها وسخنان جاریِ ما و شما برمنبرهایمان. او می کشت، به ظاهر برای برقراری اسلام، و در باطن، برای برقراریِ خودما که بعد از قرن ها به نان و نوایی رسیده بودیم. وگرنه اگر ما را بصیرتی بود، گریبان دریدنِ خود خدا را به چشم می دیدیم. که فریاد می زد: آهای آنانی که هیاهویی به اسم جمهوری اسلامی به راه انداخته اید، در اسلام رحمت نیز هست. چرا به محض پیروزی، همانند فاتحان وحشیِ تاریخ، به اعدام و مصادره ی اموال مردم حریص شده اید؟ وچرا به گوشه ای از همان سخنان منبرتان، به روزِفتحِ مکه، به عفوعمومی پیامبر، به بخشودن همه ی قاتلان و خطاکاران روی نمی برید؟ چرا آنچنان تلخ بر بندگان من می نگرید و عرصه را برآنان تنگ می گیرید که بسیاری از نخبگان و ترسیدگان جلای وطن کنند؟ اما مگر در آن غوغا، صدای خدا به گوش کسی می رسید؟ این شد که خدا در انقلابی که به اسم او پا گرفته بود، از ما رو گرداند و ما را به حال خود وانهاد. تا هرخاکی که می توانیم برسر کنیم و خود به دست خود مقدمات زوال خود را پدید آوریم.
این گونه شد که با ظهور روحانیان عبوسی چون خلخالی و روح الله حسینیان و فلاحیان، لبخند و شادمانی به صورت مردم ما ماسید و خشکید. مردم با ناباوری به قیل و قال ما و به عربده های ما که نسبتی با مسلمانی نداشت، نگریستند و کم کم عقب نشستند. عقب نشستند؟ بیجا کردند! ما را با این مردم هنوز کارهاست. و: افتادیم به جان مردممان. و تا توانستیم در اطرافشان سیم خاردار کشیدیم. سوژه ی انقلابِ ما گویا نه آن افق های آسمانی، که اسیرکردن و به اسیری بردن مردمانِ خودمان بود. همان مردمی که به ما آری گفته بودند و ساده لوحانه مقدرات کشور را به ما گرسنگان وکمین کردگان و سیری ناپذیران سپرده بودند. ما ای عزیز، بسیار زود، آری بسیار زود، نقاب از چهره انداختیم و ذات پنهان خود را برملا کردیم. جوری که مردم در ناخود آگاه خود به ما می گفتند: آن آسمان پراز ستاره و خورشید را، آن وعده های بازتعریف انسانیت را، و ترمیم قرن ها تحقیر و سرشکستگی را نخواستیم، ما را بجای اولمان باز برید! ما مگر به این سخنِ باطنیِ مردممان اعتنا کردیم؟ تازه دنیا به ما روی آورده بود. ما را با این دنیا و با این مردم کارها پیشِ رو بود.
در کربلا، حسین و خویشان او به محاصره آمدند. به محاصره ی سپاهی تلخ روی و هیچ نفهم و عربده کش و گرسنه و بی وجاهت. هرچه امام به بزرگان سپاه می گفت: راه را برمن وا کنید تا من راهِ آمده را باز گردم، یا به جایی دور هجرت کنم، به او می خندیدند که: کجا؟ ما تازه همدیگر را یافته ایم. تو، یا از این صحرای سوزان بیرون نمی روی یا آنگونه خواهی شد که ما می خواهیم. چگونه؟ زبون! خوار، خفیف! ومگر حسین را با خفت سازگاری بود؟ او، امام درستی ها بود. امام پاکی ها و پایمردی ها. پس اینطور! به زانو در نمی افتی؟ نه که نمی افتم، من تنها در برابر خدا سرخم می کنم. آهای ای همه ی کوفیان، شمشیرها بیرون کشید و طومار این طاغیِ بدکیش را در هم بپیچید. دست نگهدارید! شما را به خدایی که می پرستید دست نگهدارید. اگر دین ندارید، آزاده باشید. شما را با من کینه است، با زنان و کودکان چرا این می کنید؟ ما را هم با تو هم با زنان و کودکان تو کارهاست.
شمشیرها به یکباره ازغلاف ها بیرون دویدند و یاران اندک امام یک به یک از پا درآمدند وجسم صد چاک خود او نیزدر زیر پای اسبان کوفیان فرش گردید. زنان و کودکان چه؟ به اسیری. کجا؟ کوفه وشام.
رهبرگرامی،
شاید تا کنون از این زاویه به کربلای ایران ننگریسته بودید. ما اشقیا، مردم فلک زده ی خویش را اسیرکردیم. برسر هیاهوهای بی سرانجامی چون تسخیر سفارت آمریکا، وجهه ی جهانی خود را آشفتیم و هزینه های فراوان و بی دلیلی را از جیب مردم خرج خصلتِ قلچماقیِ خود کردیم. آنچنان در عصبیت های فکری و اعتقادی فرو شدیم که همه ی آن وعده های داده شده و کرسی تدریس کمونیست ها را گلوله کردیم و برسروسینه ی مخالفان خود فرو کوفتیم. حسرت به دل مردم ما و دلِ مردمان جهان ماند تا از ما و انقلاب ما یک لبخند، و یک عنایت انسانی تماشا کنند. ما، روز به روز، و سال به سال، در خشم، در انتقام، در نفرت، درعصبیت، ودر کینه های تو در توی دقیانوسی فرو شدیم و گام به گام که نه، ناگهان از چشم مردم خود و از چشم مردمان جهان افتادیم. وشدیم: تنها. تنها؟ هرگز! مارا هنوزمردمانی اسیردر چنگ هست. مردمانی که ما راه هرگونه نفس کشیدن و اعتراض و یک ” نه” ی ساده را برآنان بسته بودیم.
راستی به نظر شما، تاریخ پیراست یا جوان؟ زن است یا مرد؟ شعور دارد یا ندارد؟ اگر از من بپرسید می گویم: تاریخ پیر باشد یا جوان، زن باشد یا مرد، شعور داشته باشد یا نه، اما یک ” شاهد” است. که سینه ای صبور و ثبت کننده دارد. باهزار هزار سخن پند آموز. که شاه بیت سخنان پند آموز او این است: “ظلم، رفتنی است”. من اما تاریخ را می بینم که از بلندای نگاهبانی اش به زیر می آید و بی طرفانه سطلِ رنگی را برمی دارد و انگشت رنگین خود را برپیشانی من می نشاند و دم گوشم می گوید: این نشانه ای است برای سالها بی خِردیِ تو، و برای سالها اصرار بر بی خِردی ات.
و باز انگشتش را در سطل رنگ فرو می بَرَد و انگشت رنگین خود را برپیشانی یکی دیگر می نشاند و دم گوشش می گوید: این نشانه ای است برای تشخیص سال ها فریب و سال ها هدر دادن سرمایه های پولی و انسانی و عاطفی و علمی مردم ایران.
وباز انگشت رنگین تاریخ را می بینم که برپیشانی یک روحانی جلیل القدر می نشیند و دم گوش آن روحانی می گوید: شیخ، تو قرار بود نور افشانی کنی. قرار بود دیگرانی را که سربه اندرون خانه ی مردم فرو برده اند، به جهنم و قانون هشدار دهی. نه این که دوهزار برگ شنود تلفنی دفتر آن فقیه مطرود را پیش امام ببری و علیه آن فقیه عالیقدر سعایت کنی. وهرگز نیز از امام نشنوی: این همه شنود، حرام اندر حرام است.
من صدای تاریخ را می شنوم که دم گوش همان روحانی می گوید: شیخ، توقرار بود مردم را با خدا آشتی دهی! قرار نبود هرکه تو را می بیند، نه از تو، که از خدا گریز کند. تو مگر برمنبر از سه طلاقه کردن دنیا نمی گفتی؟ یک نگاهی به خودت بیانداز. ببین غیر دنیا چه با خود داری؟
از دور که به جماعت خودمان می نگرم، هریک لکه ای برپیشانی داریم. نه لکه ی ننگ. که لکه ای تاریخی. برای عبرتِ دیگران. که ازما چه بیاموزند؟ بیاموزند: “ازهرچه نان می خورید، از خدا و دین او نان مخورید”! وما ای عزیز، تا توانستیم از دین خدا نان خوردیم و دهانمان را برای آنانی که متعجبانه به ما و به بلعشِ حریصانه ی ما می نگریستند ،کج کردیم.
رهبرگرامی،
کربلای سال شصت و یک هجری را رها کنید و به کربلای ایران بنگرید. کربلا اینجاست. شمر اینجاست . خولی اینجاست. سرهای به نیزه شده اینجاست. اسیراینجاست. زنان وطفلان پای برهنه و گریزان اینجایند. اشقیا اینجایند. آری اشقیا اینجایند. کجا؟ پاکان سپاه به کنار، یک نگاهی به چهره ی پاسداران فربه از مال حرام بیاندازید، پاسدارانی که نفس زنان از بالا کشیدن اموال مردم به نزد شما شتاب می کنند، اشقیا اینانند. کسانی که یک روز در صف مردم بودند و امروز به برکت دلارهای نفتی و اسکله های قاچاق وپیمانهای بدون مناقصه و سهام مخابرات و هزار فرصت اقتصادی و سیاسی واطلاعاتی، خنده کنان به فوج اسرا می نگرند و شلاق به دست، قهقهه سرمی دهند و اسلحه به دست، مراقب اند اسیری از صفِ اسارت خروج نکند.
افکار یخ بسته ی ما را داغیِ هسته ی خورشید نیز آب نمی کند. ما نیک می دانیم که بهترین راه آب کردن این افکار یخ زده، بازکردن راه رواجِ آن هاست. اما چرا به رواجِ افکارمان دل نمی سپریم؟ می دانید چرا؟ چون رواج افکار یخ بسته ی ما، درهرصورت به مرگ خود ما می انجامد. دیر یا زودش مهم نیست. مهم، مرگی است که در ذات افکار یخ بسته ی ما حیات دارد.
پیِ اشقیای تاریخ می گردید؟ پاکان وزارت اطلاعات به کنار، یک نگاهی به دزدان اطلاعات بیاندازید. اشقیا اینانند. کسانی که سربه اموال مردم و به حریم خصوصی مردم فرو برده اند و برای هر ایرانی پرونده ای از شنودها و رفت و آمدها برآورده اند. مأمورانی که نفسِ نمایندگان مجلس را بریده اند و نای یک اعتراض ساده را از آنان ستانده اند. مأمورانی که اسرای بی گناه خود را می زنند تا به هرآنچه که آنان می خواهند اعتراف کنند. چشم از اسرای سال شصت و یک هجری بگردانید. اسیراینجاست. درسلول های انفرادی وزارت اطلاعات. آیا بازجویی سربازان امام زمان از همسر سعید امامی را دیده اید؟ کدام شمرو خولی با زنان و دختران امام حسین آن کردند که اشقیای وزارت اطلاعات با زنان و دختران ما کرده و می کنند؟ بله، اسیر اینجاست. زن، مرد، پیر، جوان، کودک، نوزاد. به کجا چشم برده اید آقا؟
صادقانه بگویم: ما کلاهبرداریم. آری کلاهبردار. ما با مردممان عهدی بستیم و همان عهد را ناجوانمردانه و یکطرفه گسستیم. کلاهبرداری همه فن حریف شده ایم که زیرکانه به خودمان قرض می دهیم و از خودمان باج می کشیم. بوالعجبی کم نظیر شده ایم. عین دامادی شده ایم که همه چیز دارد الا جوانی. و همه را با همان جوانی ای که نداریم میخکوب دامادیِ خود کرده ایم.
چرا اشک می ریزید آقا جان؟ برای غارت اموال امام حسین گریه می کنید؟ غارت اینجاست. به پول هایی که سپاه بالا کشیده و می کشد، به پول هایی که رییس دولت و اعوانش بالا کشیده و می کشند، به پول هایی که از جیب مردم به جیب بشاراسد قاتل سرازیر می شود بنگرید. غارت اینجاست. پیش چشم ما وشما، درکربلای ایران. می بینم از پریشان حالی اسرا می سوزید؟ ای عزیز، پریشانی اینجاست. یک نگاهی به صورت مردم بیاندازید. چرا برصورت این مردم یک لبخند، آری یک لبخند صادقانه نمی بینید؟ چرا باید این مردم غارت شده بخندند؟ به شمر و خولی نفرین می کنید؟ وقتی ما جوان مردم را می کشیم و به آنان اجازه نمی دهیم برای جوان از دست رفته شان یک مجلس ساده ی ترحیم بپا کنند، این مردم، برای چه ما را شمرو خولی ندانند؟
ما را چه به دروغگویان و عهد شکنان کوفی؟ عهد شکن ماییم. دروغگو ماییم. ما با مهارت یک بازیگر گرسنه، و در یک کارناوال همگانی، فروتنیِ دروغینِ خود را به نمایش می گذاریم. شرمنده ام اما اجازه بدهید با صراحت بگویم: به یک جورتف مالی شخصیتی گرفتار آمده ایم. که هرروز صبح به صبح، نقاب دروغین مان را روغن مالی می کنیم تا کسی متعرضِ هویت مخدوش ما نشود. گرسنه ی شهرتیم. علاقه مندیم همه ی عقب ماندگی های تاریخی خود را با روغنِ دروغ برق بیاندازیم. دوست داریم مثل فواره بالا برویم. اصلاً هم به تبعاتِ بالا نشینیِ این فواره ی خیالین نمی اندیشیم. به بالا جهیدن ناگهانی خود امید داریم. بی خیالِ فرودی که مغز ما را فرش زمین کند. یک نگاهی به سند استحماری تأسیس نیروگاه اتمی بوشهر بیاندازید که چهار برابر پول داده ایم و چیزی نیزعایدمان نشده! نگاهی نیز به هجوم جنس های تحمیلی چینی بیاندازید. و به تعطیلی کارخانه ها و بی کاری جوانان و اعتیاد گسترده ی آنان و به پول های بی زبانی که به روسیه و چین، این دو غول بی شاخ و دم می پردازیم تاهوای ما را در شورای امنیت سازمان ملل داشته باشند؟ بازهم معتقدید: پای هیچ سند استعماری امضای یک روحانی ننشسته؟
راستی اساساً آیا شما خبردارید عده ای به اسم دانشجو با حیثت نداشته ی ما چه کردند؟ داستان تسخیر و تخریب سفارت انگلستان را می گویم. چرا با شتاب، با همان شتابی که به آقای احمدی نژاد تبریک گفتید و پیروزی اش را برهمگان مسجّل فرمودید، در تقبیحِ رفتارِ این دانشجونماهای هماهنگ، برنیاشفتید؟ یا اگر با رفتارشان موافقید، کارشان را تأیید نکردید؟ شما رهبر این مردمید. تسخیر و تخریب یک سفارتخانه ی بی پناه، قرار است کدام بخش از مردانگی و قلچماقیِ ما را به رخِ جهانیان بکشد؟ شمایی که در جزییات امور دخالت می فرمایید، چرا به تقبیح این فاجعه ی آسیب زا نپرداختید؟ چرا مردم فلک زده ی ما و نسل های بعدی ما باید هزینه ی جماعتی را بپردازند که از عقل تهی اند؟
به این سخن مفت رییس کمیسیون امنیت ملی مجلس دقت فرمایید: “تجمع دانشجویان در مقابل سفارت بریتانیا (ولابد تسخیر و تخریب آن) تجلی احساسات پاک درونی آنان بود”. این جناب، همان است که راهپیمایی با شکوه و ملیونی مردم تهران را که در سکوت و نظم و بدون خسارت انجام شد، تجلی فتنه نامید. ویا به این سخن سراسر دروغ رییس مجلس توجه فرمایید: ” اقدام دیروز دانشجویان ( تسخیر و تخریب سفارت بریتانیا) نمادی از افکارعمومی بود”.
بله رهبر گرامی، این همان نقابی است که ما به صورت بسته ایم و به نیابت از مردم، جیب مردم را خالی می کنیم. اشقیایی شقی ترازخود ما سراغ دارید؟ کربلا اینجاست. مگر نه این که : هرزمین کربلا و هر ماهی محرم و هرروزی عاشوراست؟ به این دلیل است که در ابتدای این نوشته آوردم: ما به این محرم سخت محتاجیم. چرا مردمی که از ظلم به ستوه آمده اند، بجای آن که مشت ها و زنجیرها و قمه های بالا بُرده ی خود را برفرقِ ما فرود آرند، برسروسینه و فرق خود نکوبند؟ و برای این کوبشِ مستمر نیز بساطی از هیاهو نیارایند؟ مگر نه این که هراعتراض به خون می انجامد؟ چرا این خون، خونِ ما باشد؟ وچرا خونِ خود مردم نباشد؟ روضه ی من هنوز ادامه دارد. اشک مجال سخن گفتن از خود من واستانده. اگر موافقید به همین اندک بسنده کنیم. والسلام
بدرود تا جمعه ای دیگر
با احترام و ادب: محمد نوری زاد
جمعه یازدهم آذرماه سال نود